یکتا

ازخاطراتم درترکیه در کنار همسرم و میوه عشقمون یکتا مینویسم

یکتا

ازخاطراتم درترکیه در کنار همسرم و میوه عشقمون یکتا مینویسم

۱۰

دیروز صبح با بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگش رفتیم روستاشون حالا با چه دل وجراتی من رفتم بماند معلومه که تو هم حسابی گردشی هستی
وای جادش عین شمال ایران بود پر از درخت روستاها عین روستاهای شمال تو دل کوه که فکر میکنی هیچ راه عبوری نداره
بعد از 3 ساعت رسیدیم بماند که جاده همش پر پیج و خم و سنگلاخی بود و من شکمم رو گرفته بودم و صلوات میفرستادم ولی بازم پشیمون نبودم
خونه های روستا به 20 تا نمیرسید همشون شیروانی عین خونه مادر بزرگه و مخمل و هاپوکمار توی خونه ها زوبا یا همون اجاق بود که با هیزم روشن میشد و بابایی دست به کار شد منم با اب چشمه چای گذاشتم چقدر هوا تمیز بود و خوردن نون و عسل طبیعی و پنیر خیلی چسبید
ساعت 2 با بابایی رفتیم ماهیگیری من که همش مسخره میکردم نمیتونی ماهی بگیری مخصوصا اینکه یه ماهی فنقلی هم گرفت از خنده مردم ولی ده دقیقه بعدش برای رو کم کنی من همچین ماهی گنده ای به تور افتاد دیگه نوبت بابایی بود از من بخنده بعد ازگرفت ن عکس دوباره ماهی رو انداختیم تو اب که به زندگیش ادامه بده
بعد از ماهیگیری رفتیم خونه اهالی روستا و سلامو احوالپرسی
یه دوست بابایی هم رفتیم خونش 7 ساله بچه ندارن خیلی تو دلم ازت خواستم براش دعا کنی ایشالله که کلبه چوبیشون با اومدن یه کوچولو گرمتر بشه
ساعت5 عصر هم برگشتیم 8 رسیدیم خونه راه خیلی بد بود ایشالله که بهت خوش گذشته و مشکلی برات پیش نیومده باشه
ش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد