یکتا

ازخاطراتم درترکیه در کنار همسرم و میوه عشقمون یکتا مینویسم

یکتا

ازخاطراتم درترکیه در کنار همسرم و میوه عشقمون یکتا مینویسم

happy new year 2013

 

 

 

  

  

 

 

 

 

 

دوباره

سلامی دوباره به وبلاگ دخترم 


خیلی وقت بود که نیومدم که دلیل داشت یکیش مریضی های خودم بود و افسردگی که به خاطر اون گرفتم و واقعا روزهای بدی بود گرچه هنوز تموم نشده ولی دارم روی خودم کا رمیکنم 


دومیش هم باز نشدن بلاگاسکای برام بود که بالاخره باز شد 


خوب از دخترک شیرینم بگم 

ماه پیش 30 ماهه شدی و برات یه جشن کوچیک و یه کیک کوچولو گرفتیم و با حضور مامان بزرگ و بابا بزرگت جشن گرفتیم و شما هم یه کم برامون قر دادی و ما رو خوشحال کردی 


خدا رو شکر خیلی فهمت برای هر چیزی بالا رفته یه حرفای قلمبه سلمبه ای میزنی که شاخ درمیاریم از همه قسمته سخت ترش اینه که مجبوری با من فارسی حرف بزنی و کلی فکر میکنی تا یه جمله بسازی اونم ناقص ولی همینشم خوبه بالاخره باید یاد بگیری  


با عروسکات اینقدر قشنگ بازی میکنی براشون رل مادر رو داری که من بعضی وقتها فکر میکنم تو مادر بهتری هستی تا من البته دعواهاتم دیدم باهاشون اوه اوههه  مثلا عروسکت الناز رو گذاشتی روی دوچرخه و اون افتاد بهش با جدیت گفتی دیدی افتادی مگه من بهت نگفتم درست بشین که نیافتی 


الان هم رفتی نشستی توی کریدر و داری با هاشون بازی میکنی  بنده خدا الناز و نازنین اینقدر هر روز لباس باید عوض کنن که یکیشون کور شده  


امان از روزهایی که بد میشی مخصوصا بعد از ظهر ها و طرف شب دیگه اون موقس که تا یه دعوای حسابی نشی و گریه نکنی اروم نمیشی 

جالبه همیشه هم کارت اینه که دست میزنی به سینه و میگی من رفتم من دیگه نمیام من دیگه قهرم باهاتون و میری توی اتاقت و خیلی هم خوب بلدی گریه های ساختگی بکنی و هق هق 


عادتهای غذاییت هنوز خوب نشده یه روز خوبی یه روز نه یه روز دوست داری یه غذا رو آدم خوشحال میشه که به یه چیز علاقه داری اما دو سه روز بعدش نفرتت رو از اون غذا نشون میدی