-
۱۲
شنبه 21 آذرماه سال 1388 17:19
امروز شنبه هست و روز تعطیل ولی شوی ما سرکاره همکارش که دوستشم بود با رئیسشون دعواش میشه و مثله همیشه اونی که قدره رئسه و اخراج میشه دوتا هم بچه داره انگاری همه جای دنیا وضع همینه بالادست زورگو هست به هرحال کار آقامون زیاد شده دیشب ساعت11 اومد صبحم ساعت7 رفته هنوز نیومده یه چیزه جالب الان یکماهی هست از وقتی رفتیم...
-
۱۱
جمعه 20 آذرماه سال 1388 21:32
خوب حالا داستان عروسی و مراسم اینجا رو مینویسم برای ازدواج اول رفتیم بلدیه و فرم پر کردیم و قرار شد مدارک رو اماده کنیم اولین مدرک گرفتن برگه تجرد من از سفارت ایران بود یه روز صبح رفتیم سفارت ازم پرسیدن طرف رو خوب میشناسی گفتم ببله 8 یورو پول دادیم و برگه رو گرفتیم بعدش باید میرفتیم وزارت خارجه ترکیه تا تاییدش کنه وای...
-
۱۰
جمعه 20 آذرماه سال 1388 14:11
دیروز صبح با بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگش رفتیم روستاشون حالا با چه دل وجراتی من رفتم بماند معلومه که تو هم حسابی گردشی هستی وای جادش عین شمال ایران بود پر از درخت روستاها عین روستاهای شمال تو دل کوه که فکر میکنی هیچ راه عبوری نداره بعد از 3 ساعت رسیدیم بماند که جاده همش پر پیج و خم و سنگلاخی بود و من شکمم رو...
-
۹
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 20:34
سلام کوچولوی من بعد مدتها تونستم برات بنویسم نمیدونم در چه حالی تا چند روز پیش که سونو نشون داد خیلی شیطونی دوست دارم زود حرکتت رو شروع کنی و حس قشنگ مادری رو بیشتر حس کنم امروز رفتم و یه دل سیر تلفنی با ایرانیها حرف زدیم از پسر خالت پرسیدم چی دوست داری اول گفت دختر بعد گفت نه پسر اسمشم بزار علی گفتم باشه دختر خالت هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 18:06
salam be hameye doostaye khobam in modat ke naneveshtam chonke keyboard farsim copy paste nemikone vali khob emrooz majbor shodam be english benevisam dastane zendegimo ke khondin be nazare shomaha ke faghat khanande boodin khaili sakht bood pas bedonin baraye man ke toye amal boodam khaili sakht tar boode faghat be...
-
زندگی
جمعه 13 آذرماه سال 1388 19:26
ساعت شده بود6 صبح و ساعت7 باید میرفتیم اداره گذرنامه بنا بر حرف سرهنگه فرودگاه تا ساعت12 تموم میشد و ما میتونستیم بریم ترکیه بارهامونو دادیم امانتداری ساعت7 تاکسی گرفتیم ا.ول مقصد آژانس ترکیش ایرلانین برای گرفتن بلیط انکارا و بعد هم گذرنامه بلیط که گیرمون نیومد اونم فقط 2 نفر جا برای پنجشنبه داشت که به درد ما نمیخورد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 23:20
دیروز وقت دکتر داشتیم برای دیدن تو کوچولوی فضول دکتر وقتی سونو مکرد گفت ببینید داره نگاتون میکنه و همون موقع عکستو گرفت بعدش صدای قلب کوچیکتو گذاشت هی در میرفتی دکتر هم میگفت از اون شیطوناس عین ماهی در میرفتی ولی روی شکمم همچین فشار داد که رفتی تو تورش و صدای قلبتو شنیدیم خدا رو شکر همه چیزت عالی بود بابایت میگه باورم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1388 00:50
خوب از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم چون قرار بود یه زندگی جدیدی داشته باشم عشقم برای من و مامان و زنداداشم هم بلیط گرفته بود روز یکشنبه ساعت 4 صبح همه با عجله در تدارک مقدمات سفر من بودن و درحین بسته بندی مقداری جهیزیم گریه هم میکردن من سعی میکردم جلوشون گریه نکتم و بیشتر ابراز خوشحالی کنم ولی هر وقت تنها بودم گریه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 20:47
سلام به همه دوستای خوبم من یک هفته ای کم میتونم بیام چون اینجا عید قربان 5 روز تعطیله و الان همعروسم و بچش از انتالیا و پدر بزرگ مادر بزرگ عشقم اومدن و من باید همش خونه مادرشوهرم باشم ایشالله فرصت کنم حتما میام مواظب خودتون باشین
-
۸
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 14:56
خوب شکر خدا دیروز رفتم دکتر و نینی هم صحیح و سالم بود الان دوسانت و نیم داره فکرشو بکنین قدرت خدا یه موجود به این کوچیکی سرداشت چشم قلبش که از توی مونیتور بالا و پایین میرفت دست داشت پا داشت انگشتای دستش نقطه نقطه بودن همه اینها رو که ادم میبینه میفهمه جهان و هر چه در اوست از عظمت خالق یکتاست و کی واقعا میتونه ازیه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 آبانماه سال 1388 17:24
دارم میرم دکتر از لطف پرنده جونم وآقا عرفان عزیز ممنونم
-
۸
جمعه 22 آبانماه سال 1388 19:02
امروز که ایران جمعس و تعطیل همیشه از غروب جمعه بدم میومد خیلی دلگیر بود انگار یه غمی میشست روی دلم ولی شنبه رو دوست داشتم خیلی نو بود حالا اینجا برعکس غروب جمعه رو دوست دارم چون مثله پنجشنبه شب ایرانه امروز کار خاصی نکردم فقط رفتم خرید تره بار جمعه بازار الان هم که با بابایی حرف زدیم و انرژی گرفتیم کلمه کودوز یعنی هار...
-
۷
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 22:30
امروز سرم شلوغ بود صبح با بابایی رفتیم اداره پلیس امتیت برای اقامت اقدام کنیم کلی دویدیم امیدوارم مشکلی برات پیش نیومده باشه خندم گرفته بود به بابایی گفتن باید چند تا سوال از خانمت بپرسیم ترکی بلده یا انگلیسی بپرسیم بابایی هموگفت انگلیس بهتره رفتم تو اتاق ترسیدم گفتم نکنه این طرف از اون انگلیسی فولهاس منم این روزا...
-
روزمره
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 23:17
امروز یکشنبه بود و روز تعطیل بنا به قولی که عشقم بهم داده بود تصمیم گرفتیم هرچقدر شده بگردیم و رستوران ایرانی پیدا کنیم خداییش خیلی گشتیم طوریکه مجبور شدیم ماشین رو پارک کنیم پیاده بگردیم دفعه اول که با ماشین گشتیم عشقم پیلده شد تا از چند نفر بپرسه اصلا رستوران ایرانی هست انکارا اون که رفت توجهم به دوتا اقا و سه تا...
-
۶
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 19:30
اول یه سلام به کوچولوی مامان که دیشب قلبش تالاپ تولوپ میزد چقدر خوشحالمون کردی دکترات هم که ایرانیه و 25 سال اینجا بود و با تجربه خدا رو شکر ایشاله که صحیح و سالم باشی عزیزم بابایی هم ازش ادرس رستوران ایرانی گرفت که بریم چلو کباب بخوریم اخه بابایی خیلی دوست داره راستی برای زندایت هم دعا کن
-
۵
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 13:50
گوگولی من صبحت بخیر خوب زرنگیا دیدی دیشب موقع خو اب داشتیم فکر میکردیم زندایت که بچه میخواد چه خوب میشد با هم حامله میشدیم دیدی امروز ساعت 7 زندایی زنگ زد گفت حاملس چقدر خوشحالم دو تا نوهمسن ایشاله که دوتاتون صحیح و سالمین هرشب موقع خواب اهنک سلطان قلبها رو برات میزارم خیلی با حسه منو بابات عاشقشیم قرار بود موقع جشن...
-
۴
شنبه 9 آبانماه سال 1388 22:01
سلام کوچولوی من نمیدونم اون تو در چه حالی امیدوارم خوش باشیا امروز شنبه بابایی سر کار بود فردا هم میره ولی زود میاد خونه نمیدونم چرا یه وقتایی خل میشم دست خودم نیست بابایی که اومد نشستیم تا برنامه جدید کاریشوروی کامپیوتر نصب کنه و به من هم یاد بده یه دفعه دلم تنگ ایران شد یواش یواش اشک ریختم هر چی بابایی میگه چی شده...
-
۳
جمعه 8 آبانماه سال 1388 19:11
خوب امروز جمعس و البته داره یواش یواش تموم میشه فکر کنم ایران تولد امام رضا بوده خوشبحاله اونایی که مشهد بودن فردا و پس فردا که تعطیله ولی بابایی سر کاره وقتی فکر میکنم تو ایران صبح سر کار بودم تا 2 حقوقموهم خوب بود کارمون هم راحت بیشتر چای میخوردیم ولی اینجا از صبح تا غروب کار و درامد کمتر چقدر اونایی که ایرانید خدا...
-
۲
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1388 13:00
امروز ترکیه تعطیل رسمیه و همه کارمندا خوشحال مثله ایرانی ها بابا جونت هم الان حمومه یعنی هروز دوشو باید بگیره همش تو فکرم اینه که ما میریم ایران زندگی میکیم میدونم سخته به قول بابات ایمپاسیبله ولی خدا بزرگتر از اونیه که ما میدونیم برای خدا کاری نداره همینطور که من و بابات بعد از 4 ساله ایمپاسیبل و غیرممکن ممکن شد و...
-
۱
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 19:55
سلام اول همیشه باید فرق داشته باشه سلام من از یک شب زیبای بارانی از آنکارا شهر پدریت آره کوچولوی من 5 روزه فهمیدم تو اومدی مهمون من و بابات بشی شنبه بعد از ظهر از خواب بیدار شدم هیچکس نبود بابا جونت یه سر رفته بود خونه همسایه منم یه بیبی چک که خالت از ایران داده بود مامان جون برام بیاره رو برداشتم رفتم دستشویی چشمامو...