یکتا

ازخاطراتم درترکیه در کنار همسرم و میوه عشقمون یکتا مینویسم

یکتا

ازخاطراتم درترکیه در کنار همسرم و میوه عشقمون یکتا مینویسم

مامانانا

دیشب رفتی تو آشپزخونه صدای من میزنی که بیا  

میبینم در کابینت رو باز کردی و یه بسته ماکارونی فرمی آوردی بیرون میگی مامانانا هر چی میگم نپختس نمیفهمی که  

درشو باز میکنم و یکی میدم دستت که شاید بخواهی بازی کنی دیدم نه خوردیش !!!!!!! 

دیگه ساعت 11 شب سریع برات مامانانای پنیری پختم و تو هم دونه دونه با چنگال خوردی نوش جونتتتتتتت 

 

برای خوردن می می خیلی گریه کردی منم بهت نمیدادم تو هم گریه بعد بابایی میگفت بهش بده گناه میکنی خدا راضی نیست دله بچتو خون کردی منم دعوام شد باهاش اونم از نوعه هارررر دعوا کردم آخه هم عذاب وجدان داشتم از این حرف و هم اینکه دلم نمیخواست این همه صبرم بی نتیجه باشه خلاصه تو هم عاقلللل همچین در حین دعوا ساکت شدی صدات در نیومد بعد که بابایی رفت تو آشپرخونه دنبالش رفتی و صدات رو شنیدم که میگفتی بابا   بابا   آنه دیاسهثثل به زبونه خودت یه چیزایی گفتی بعد شنیدم بابات گفت نه ما که دعوا نکردیم شوخی بود  بعد اومدی و کنارم خوابیدی ولی می می رو خوردی و من هی خودمو لعنت کردم بعدش که چرا بهت می می دادم !!!! 

 

ساعت 3 بیدار شدی به زور بهم میگی کاککک کاککک پوشوو  داشتم دیونه میشدم بیدار شده دستمو گرفته برده تو آشپرخونه منم از عمد چراغها رو روشن نکردم بهش آب دادم و دعواش کردم و مجبور شد بخوابه ولی من امروز بیخوابی داره میکشتمه بعد زنگ زدم ساعت 12 ببینم حالش چطوره گفتن تا 11 خواب بوده به زور بیدار شده اییییی دختر بدددد  از این حالت اخمم خیلی حساب میبرییییی با این خندممم لوس میشه اونم چجورررر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد